چند داستان درباره قضاوت اشتباه

چند داستان درباره قضاوت اشتباه, داستان درباره قضاوت اشتباه, داستان درمورد قضاوت اشتباه

قصه درمورد قضاوت اشتباه

قصه درباره قضاوت نادرست

داستانهای بینهایت زیبا درمورد زود قضاوت نکردن درمورد دیگران را برای شما عزیزان آورده ایم. پیشنهاد می کنیم این داستانها مدرس درمورد قضاوت را قطعا بخوانید…

در این جهان، هیچ تصادفاً بر حسب تصادف رخ نمی دهد. در حقیقت همه رویدادها که اتفاق می افتند، لطف و رحمت الهی در ورای آن پوشیده میباشد. همه حوادث برای ما پیام هایی دارند که امکان دارد تا وقتی که زنده هستیم علت آن ها را نفهمیم چون خیلی از این اتفاقات فراسوی ادراک ما و جزو اسرار الهی هستند و سعی برای درک حکمت خداوند و قضاوت بر آن ها با هوش محدودمان مثل اندازه گرفتن اقیانوس با پیمانه میباشد.

هیچ وقت نمی توانیم و اجازه نداریم در تقدیرات الهی قضاوت کنیم. به همین دلیل قضاوت بر کارکرد دیگران ما را از آرامشی که به دنبال آن هستیم دور می کند. قضاوت تنها به ذات خداوندی تعلق دارد و بس. مسلما بارها در مورد اطرافیانمان قضاوت کرده ایم که اگر چنین میباشد، باید از خداوند بخشش بخواهیم.

قصه کوتاه در مورد قضاوت نادرست

زن و مرد جوانی به محله جدیدی اسبا‌ب‌کشی کردند. روز بعد ضمن صرف صبحانه، زن متوجه شد که همسایه‌اش درحال آویخته کردن رخت‌های شسته میباشد و گفت: لباس‌ها چندان پاک نیست. انگار نمی‌داند چطور لباس بشوید. احیانا باید پودر لباس‌شویی بهتری بخرد.

همسرش نگاهی کرد اما چیزی نگفت. هربار که زن همسایه لباس‌های شسته‌اش را برای خشک  شدن آویخته می‌کرد، زن جوان همان حرف را ازسرگیری می‌کرد تا اینکه حدود 1 ماه بعد، روزی از دیدن لباس‌های پاک روی بند رخت حیرت کرد و  به همسرش گفت: “یاد گرفته چطور لباس بشوید. مانده‌ام که چه کسی درست لباس آب‌کشیدن را یادش داده..” مرد پاسخ داد: من امروز صبح زود بیدار شدم و پنجره‌هایمان را پاک کردم!

زندگی هم همینطور میباشد. وقتی که کردار دیگران را مشاهده می‌کنیم، آنچه می‌بینیم به درجه شفافیت پنجره‌ای که از آن مشغول نگاه ‌کردن هستیم بستگی دارد. قبل از هرگونه انتقادی، بد نیست توجه کنیم به اینکه خود در آن لحظه چه ذهنیتی داریم و از خودمان بپرسیم آیا زمینه‌سازی آن را داریم که به‌ جای قضاوت کردن فردی که می‌بینیم، در پی دیدن جنبه‌های مثبت او باشیم؟

زندگی تاس خوب آوردن نیست، تاس بد را خوب بازی کردن میباشد…

چند داستان درباره قضاوت اشتباه, داستان درباره قضاوت اشتباه,داستان درباره قضاوت نادرست

قصه درباره قضاوت نادرست

قصه بینهایت زیبا درمورد زود قضاوت نکردن دیگران

انسان سرمایه داری در شهری زندگی میکرد اما به هیچ کسی ریالی کمک نمی کرد. فرزندی هم نداشت و تنها با همسرش زندگی می کرد. در عوض قصابی در آن شهر به نیازمندان گوشت رایگان میداد. روز به روز بیزاری مردم از این شخص سرمایه دار بیشتر میشد. مردم هر چه او را نصیحت می کردند که این سرمایه را برای چه کسی میخواهی در جواب می گفت: نیاز شما ربطی به من نداره بروید از قصاب بگیرید. تا اینکه او مریض شد، احدی به عیادت او نرفت.

بیشتر بخوانید:  سخنان آموزنده از بزرگان جهان

این شخص در نهایت تنهایی جان داد؛ هیچ کس حاضر نشد به تشییع جنازه ی او برود، همسرش به تنهایی او را دفن کرد اما از فردای آن روز اتفاق عجیبی در شهر افتاد. دیگر قصاب به کسی گوشت رایگان نداد! او گفت کسی که پول گوشت را میداد دیروز از دنیا رفت…!

” زود قضاوت نكنيم “

چند داستان درباره قضاوت اشتباه, داستان درباره قضاوت اشتباه,داستان درباره قضاوت عجولانه

قصه درباره قضاوت بی‌صبرانه

داستانی در مورد قضاوت اشتباه

2 کبوتر بودند در گوشه مزرعه ای با خوشنودی زندگی می کردند . در فصل بهار ، وقتی که باران زیاد می بارید ، کبوتر ماده به همسرش گفت : ” این لانه خیلی مرطوب میباشد . اینجا دیگر جای خوبی برای زندگی کردن نیست . ” کبوتر جواب داد : ” به زودی تابستان از راه می رسد و هوا گرمتر خواهد شد . علاوه براین ، ساختن این چنین لانه ای که هم بزرگ باشد و هم انبار داشته باشد ، خیلی مشکل میباشد .”

بنابراین 2 كبوتر در همان لانه قبلی ماندند تا این که تابستان فرا رسید و لانه آنها خشک تر شد و زندگی خوشی را در مزرعه سپری کردند . آنها هر چقدر برنج و گندم می خواستند می خوردند و مقداری از آن را نیز برای زمستان در انبار ذخیره می کردند . 1 روز ، متوجه شدند که انبارشان از گندم و برنج پر شده میباشد . با خوشنودی به یكدیگر گفتند : ” اکنون 1 انبار پر از غذا داریم . بنابراین ، این زمستان هم زنده خواهیم ماند . “

آنها در انبار را بستند و دیگر سری به آن نزدند تا این که تابستان به سرانجام رسید و دیگر در مزرعه دانه به ندرت پیدا می شد . پرنده ماده که نمی توانست تا دور دست پرواز کند ، در منزل استراحت می کرد و کبوتر نر برای او غذا تهیه می کرد . در فصل پائیز وقتی که بارندگی ابتدا شد و کبوترها نمی توانستند برای خوردن غذا به مزرعه بروند ، یاد انبار خواربار شان افتادند .

دانه های انبار بر تاثیر گرمای زیاد تابستان ، حجمشان کمتر از حجم اولیه شان شده بود و کمتر به نظر می رسید . کبوتر نر با اوقات‌تلخی به پیش جفت خود برگشت و فریاد زد : ” حیرت بی اندیشه و شکمو هستی ! ما این دانه ها را برای زمستان ذخیره کرده بودیم ، ولی تو نصف انبار را کاسه همان چند روز که در منزل ماندی ، خورده ای ؟ مگر زمستان و سرما و یخبندان را فراموش کردی ؟ ” کبوتر ماده با اوقات‌تلخی پاسخ داد :

بیشتر بخوانید:  داستان آموزنده غوغای سکوت

” من دانه ها را نخوردم و نمی دانم که چرا نصف انبار خالی شده ؟ “

کبوتر ماده که از دیدن مقدار کم دانه های انبار ، شگفت‌زده شده بود ، با اصرار گفت : ” قسم می خورم که از همان روزی که این دانه ها را ذخیره کردیم ، به آنها نگاه نکردم . آخر چطور می توانستم آنها را بخورم ؟ من در حیرتم چرا این قدر دانه های انبار کم شده میباشد . این قدر خشمگین نباش و مرا سرزنش نکن .

بهتر میباشد که بردبار باشی و دانه های باقی مانده را بخوریم . احتمالا کف انبار فرو رفته باشد یا احتمالا موش ها انبار را پیدا کرده اند و مقداری از آنها را خورده اند . احتمالا هم شخص دیگری دانه های ما را دزدیده میباشد . در هرصورت تو نباید بی‌صبرانه قضاوت کنی . اگر آرام باشی و شکیبایی کنی ، حقیقت روشن می شود . “

کبوتر نر با اوقات‌تلخی گفت : ” کافی میباشد ! من به حرف های تو گوش نمی دهم و لازم نیست مرا نصیحت کنی . من مطمئن هستم که هیچکس غیر از تو به اینجا نیامده میباشد . اگر هم کسی آمده ، تو خوب می دانی که آن چه کسی بوده میباشد .

اگر تو دانه ها را نخوردی باید راستش را بگویی . من نمی توانم منتظر بمانم و این اجازه را به تو نمی دهم که هر کاری دلت می خواهد بکنی . خلاصه ، اگر چیزی می دانی و قصد داری که بعد بگویی بهتر میباشد همین الان بگویی .” کبوتر ماده که چیزی درباره کم شدن دانه ها نمی دانست ، ابتدا به گریه و زاری کرد و گفت : ” من به دانه ها دست نزدم و نمی دانم که چه بلایی بر سر آنها آمده میباشد ” و به کبوتر نر گفت که منتظر باش تا علت کم شدن دانه ها معلوم شود . اما کبوتر نر متقاعد نشد ، بلکه ناراحت تر شد و جفت خود را از منزل بیرون انداخت .

کبوتر ماده گفت : ” تو نباید به این سرعت درباره من قضاوت کنی و به من تهمت ناروا بزنی . به زودی از کرده خود پشیمان خواهی شد . ولی باید بگویم که آن وقت خیلی دیر میباشد و بلافاصله به جهت بیابان پرواز کرد و پس از مدتی گرفتار دام صیاد شد . “

بیشتر بخوانید:  داستان درباره دروغ گفتن

کبوتر نر ، تنها در لانه به زندگی خود ادامه داد . او از این که اجازه نداد جفتش او را اغفال دهد ، خیلی سرشاد بود . چند روز بعد هوا دوباره بارانی و مرطوب شد . دانه های انبار ، دوباره چاق تر و پرحجم تر شدند و انبار دوباره به اندازه اولش پر شد . کبوتر بی‌صبر با دیدن این موضوع ، فهمید که قضاوتش درباره جفتش اشتباه بوده و از کرده خود خیلی پشیمان شد ، ولی دیگر برای توبه کردن خیلی دیر شده بود و او به خاطر قضاوت نادرستش تا آخر سن با ناراحتی زندگی کرد .

چند داستان درباره قضاوت اشتباه, داستان درباره قضاوت اشتباه, داستان کوتاه در مورد قضاوت نادرست

قصه کوتاه در مورد قضاوت نادرست

از این پس قضاوت بی‌صبرانه ممنوع

مرد مسنی به همراه پسر 25 ساله اش در قطار نشسته بود. در حالی که مسافران در نیمکت های خود نشسته بودند، قطار ابتدا به جنبش کرد. به محض ابتدا جنبش قطار، پسر 25 ساله ای که کنار پنجره نشسته بود، پر از شور و هیجان شد.

دستش را از پنجره بیرون برد و در حالی که هوای در حال جنبش بیرون را با لذت لمس می کرد، فریاد زد: پدر نگاه کن درخت ها جنبش می کنند. مرد مسن با لبخندی هیجان پسرش را تحسین کرد. کنار مرد جوان، زوج جوانی نشسته بودند که حرف های پدر و پسر را می شنیدند و از حرکات پسر جوان که مشابه 1 کودک چند ساله کردار می کرد، شگفت‌زده شده بودند. یک‌دفعه جوان دوباره با هیجان فریاد زد: پدر نگاه کن دریاچه، حیوانات و ابرها با قطار جنبش می کنند.

زوج جوان پسر را با دلسوزی نگاه می کردند. باران ابتدا شد چند قطره روی دست پسر جوان چکید. او با لذت آن را لمس کرد و چشم هایش را بست و دوباره فریاد زد: پدر نگاه کن باران می بارد، آب روی دست من می چکد. زوج جوان دیگر تحمل نیاورند و از مرد مسن پرسیدند: چرا شما برای مداوای پسرتان به پزشک مراجعه نمی کنید؟ مرد مسن گفت: ما همین الان از بیمارستان بر میگردیم.

امروز پسر من برای اولین بار در زندگی می تواند ببیند….

منبع: خوی وب و بیتوته

مطلب پیشنهادی

دلنوشته های دلنشین

دلنوشته های زیبا ﺩﺭ ﮐﺎﻓﻪ ﮐﻨﺞ ﺩﯾﻮﺍﺭ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺭﻭﯼ ﻫﻢ ﺧﻮﺏ ﺷﺪ ﻗﻬﻮﻩ ﻣﺎﻥ ﺭﺍ …